جمعه


انتظار زیادی ندارم


فقط

    کاری کن

     زمین سریعتر بچرخد


  زمان انتظار مرا کم کن

                    درکم کن

یادگار


گاه قاه قاه کلاغ است


از عقاب

     قابی مانده

      کج آویز دیوار



لبخند

 

شب یلدایتان پرلبخند باد ....

 

جایت خالی

می خواستیم بخندیم

 

جای لبخند

       بر لب خالی بود

بهانه


اینقدر سفید این دفتر را ورق نزن

خودت که می دانی

   شعر هم مثل گریه

       بهانه می خواهد


ببین

ایستاده ام اینجا

در حوالی گریه هنوز


اینجا

در حوالی گریه

هنوز

اهالی بغض

در انتظار بهانه ای شبیه تو اند 


اتمام کار ...

آنانکه تا سپید صبح بیدار می نشینند ، ستایشگران بیداری نیستند ...

                                                            نادر ابراهیمی

روزگار


امروز روز خوبی بود

هیچ صفری

اضافه نشد

 به هزار غمی که داشتیم


شعر و زندگی


سلام ...

چند روز پیش برنامه ای در شبکه جام جم 1 و 2 و 3 پخش شد با عنوان شعر و زندگی ...

یک برنامه نیم ساعته بود از شعر خوانی من - نقد شعرهایم توسط دوستان و اساتید و گپ و گفتی با ساعد باقری عزیز در مورد شعر و زندگی من و جایگاه شعر در زندگی و زندگی در شعر و یه چیزهایی شبیه این ...

دوستانی که دوست دارند ببینند ، سری بزنند به :

http://iransima.ir/FilmDescription.jsp?IDCode=223256&pCode=71&pType=2009-08-20&place=calendar

یا :

http://iransima.ir/WinMediaPlayer.jsp?code=223256



ابر


این ابر

جوانی های من است که می گذرد


جوانی های من است

                          که

                            می گذرد


گاهی دلبند یک باد می شود


و هیچگاه

پایبند هیچ زمینی

           سرزمینی نیست


گاه در جمع

     همرنگ طوفان

              پای می کوبد

              رعد می شود

              فریاد

              اشک می شود


جوانی های من

          به شکل های گوناگونی می گذرد


و نگاه که می کنم

 جوانی های من ابر نیست

   جوانی های من

                     ابری ست


شنود


اول از همه ... شرمنده از غیبت طولانی و عدم حضورم در وبلاگ دوستان

دلیلش ... بی دلیل بود !


و اما شعر ...


نه آقا !

با شصت سال سن

دیگر اهل سیاست نیستم


از میهنم حرف نمی زدم

داشتم به خواهرم

- مهین -

خبر میدادم

که مادرمان

- ایران -

ازدست رفت

... که قطع شد


حالا هم که یک هفته است

میهمان شمایم

جنازه اش

بر زمین مانده ...


نامه


این نامه بیش از ده سال پیش نوشته شد . برای آتشبانو که بازگشت تا باهم بلرزیم ...


کفشی خریده ام

نه برای رفتن

برایت می فرستم

             که برگردی

تنها


نه زبان هم را می فهمیم

نه نگاه هم را می بینیم


تنها وجه اشتراک ما

وجه رایج کشور است


سهراب شکیبا باش

دیشب اول اردیبهشت سالروز سفر مسافر همیشه ، سهراب سپهری بود ... آخرین رپرتاژ اخبار ساعت ده شب شبکه سه خبر را گفت با چند نظراز شاعران و دوستان سهراب ... و در این میان ناگهان تصاویری از خسرو شکیبایی و ابلاغ بیانیه از خبرنگاری که می گفت : ما سهراب سپهری را با صدای خسرو شکیبایی شناختیم ! ...

به هر حال رسانه صدا و سیما است ... و جهان ما به سمتی می رود که هنر مکتوب حذف می شود و مردم عادت می کنند به کسب خبر و علم و تفکر و روش زیستن از جعبه جادو .

جعبه ای که مکث روی واژه ها را از بین برده و از بیننده اندیشیدن را نمی خواهد ... من اجراهای زیبایی از آثار سهراب شنیده ام ، "ابیات تنهایی" با صدای احمدرضا احمدی و آهنگ سازی فریبرز لاچینی که گویا هردو کلمه کلمه اشعار سهراب را زندگی کرده اند یا  "در گلستانه" با صدای شهرام ناظری و آهنگسازی هوشنگ کامکار ... " صدای پای آب" را هم با اجرای نمایشگونه خسرو شکیبایی دوست دارم ولی سهراب را با "هشت کتاب" شناختم ...

بعید می دانم روزگاری در رپرتاژی برای مدرس هم بشنویم : مدرس کسی بود که ما او را با بازی خسروشکیبایی شناختیم ! ... ولی به هرحال ما در جامعه ای زندگی می کنیم که از هم می پرسیم : آهنگ داریوش را شنیده ای ؟ ... و این یعنی حذف شاعر و آهنگ ساز و ارج و بهای یک مجری که گاه شاید با اجرای اشتباه  خود اصل اثر را هم نابود کند ...

سهراب شکیبا باش ، خسرو سپهر آسمان هنر ما بود ... 

بمب


قرار بود شعری شوم

پیش از مرگ مولفم

         مرگ مخاطبم


قرار بود کسی مرا زمزمه کند

سرقرار

  کنار آبشاری در شمال

   میان دو بوسه

سربازی

   که برنگشت

         از جنوب


کلامی شدم

          کلافه

حسی غیرمشترک

ترجمه واژه ای بی معنی

  مثل صلح

   به معنای جنگ


هیچکس چشم انتظار من نیست

اما

  همیشه می آیم


از هرطرف که بیایم

  من یک بمب هستم


با بم ترین صدای دنیا

که آوازهایتان را

از یادتان می برم


زمین را که ببوسم

    بوسه هایتان را


قسم می خورم

سرم به سنگ هم بخورد

عمل میکنم

 به حرفم


کوه


تندیسی از او نمی خواهیم

           میان میدان شهرمان


به کدام جهت بچرخیم

تا نگاهمان نیفتد

     در مسیر سنگین نگاهش ؟


او را به کدام سوی این شهر بگردانیم

                     تا شرمنده اش نگردیم ؟


کدام سنگ

       تاب نازکی ردایش را دارد ؟

شکاف برنمی دارد

     از فشار این زندگی های سبک ؟


خوابمان را چه کنیم

   که هر شب نیاشوبد

   ضرب آهنگ آرام انگشتش

                      بر درهای همسایه ؟


اصلا

 بیاییم

به جای او

  صخره ای بگذاریم

     میان میدان شهرمان

 

یا نه

    کوه را به حال خودش بگذاریم

                               کوه بماند


و شهرمان

کوفه نماند


خیام


عشق قابل بازيافت نيست

 

از اين عشق تمام شده

آفتابه هم که بسازی

يک روز که نشسته ايی

و فکر ميکنی

نگاهت که به آفتابه می افتد

به ياد روزهای آفتابی می افتی

و باخودت می گويی


        اين عشقی بوده

                که آفتابه شده

حماقت


میگفت :

          <<  جسارت میخواهد >>


دیوانه ای

       که سنگ میکوفت به کوه


تصحیح و تکذیب !!!


بعد از مطلب قبلی که در وبلاگ گذاشتم ، دوستانی در اظهار نظرهای عمومی و خصوصی معترض بودند که :

<< این دیگر چه جور اعلام وضعیتی است ! >>

<< اینجور مطالب جامعه را به سمت افسردگی می کشاند >>

<< دنبال جلب ترحم هستی ؟ >>

و ...

و برایم جالب بود که دوست عزیزم " ساعد باقری " جلسه حلقه مهر پنجشنبه گذشته را با همین دو جمله شروع کرد : ... عجیب است که هنوز زنده ایم ... فرصتی برای مردن هم نداریم ...

این یک حس مشترک بود و نیازی به هماهنگی هم نداشت ... تاریخ ادبیات ما پر است از این شکواییه ها ... اکثر داستانها و شعرهای ما  را همین نالیدن ها شکل می دهند ... تراژدی را اگر از ادبیات بگیری فقط تصنیف << بادا بادا مبارک بادا >> باقی می ماند ...

طی بیست سال گذشته در تعداد زیادی از شعرهای من هم ،بیان همین حس به چشم می خورد ...

خودم هم در نقد این حس و حال گفته ام :


آنان که از عشق نالیدند

تنهایان بودند

به وصل رسیدگان ، اما

                  سخنی نگفتند


در زمان وصال

کو فرصت گفتار


که یعنی : آن را که خبر شد - خبری باز نیامد ...

اما اینجا مسیله فراق معنوی یا مادی نیست ... اینجا مساله عشق نیست ...

چنان قحط سال شد اندر دمشق ... که یاران فراموش کردند عشق

یک جای قضیه می لنگد وقتی که زنده ایم و زندگی نمی کنیم ... و فرصت زندگی و مرگ هم نداریم ...

وگرنه به راحتی می توانم بنویسم :

امروز روز خوبی بود

من حالم خوب است و ملالی نیست جز کمبود ملال

قرارم را با استودیوهای کارتون سازی ژاپنی به هم زدم و دیسنی قرار است از زندگی من یه فیلم موزیکال بسازد !

به قول سیدعلی صالحی عزیز :

می گویم  : همه چیز خوب است

اما

تو باور نکن 




هنوز


باور کنید این یک شعر نیست !


هنوز زنده ام ... و این برایم عجیب است

فرصت مردن هم ندارم .....

دربست


در آن روز بارانی

کمی سرعتم را کم کردم

شناختمش

جلوی پایش

لحظه ای

        ایستادم


خدا

سوار شد

و فرمود :

         << مستقیم برو >>


دل


از یخ نبود
دل شمعی
که آب شد